در بین اسـم هـای خودت آخرش حسـین
با اسـم سـیّدالشـهدا می کشی مـرا...
ای عمـو مـن هـم برای جنـگ دلتنـگم، برم؟
مـن که با شمشیر چوبی خوب می جنـگم، برم؟
هـر که نازد بر کسی زینـب بنازد بر حسـین
جان زهـرا این حسـین دار و ندارش زینـب است
همـه بضاعت زینـب همین دو قربانیست
برای غربت و آهی که داری آوردم
سهیم کن جگرم را به غصّه فرزنـد
دو پـاره ی جگرم را به یـاری آوردم
گل سر نیست ولی موی سرم هست هنـوز
تن مـن آب شد اما اثرم هست هنـوز
مـن که از حرمله و زجر نخواهم ترسید
دختر فاطمـه هستم جگرم هست هنـوز
غصه ی معجر مـن را نخوری بـابـا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنـوز
نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت
مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی
آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـمشیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...