از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است



حسـین جان

میـا به کوفـه که بر قتلت افتخـار کننـد

برای سـنگ زدن بر سرت قمـار کننـد... 





از همـان روزی که صحنت را نشـانم داده ای
تـار می بینـم جهـان را گرچه چشـمم سـالم اسـت



یـادم نمیـرود چقدر سفـت شـد طـناب

بر گـردن رقیـه و بر بـازوی ربـاب


گفتـم مزن ولـی همـه گفتنـد یکصـدا

اولاد حیـدرنـد بزنید از پیِ ثـواب 



کربـلایی که نشـد اول اسـمم باشـد

هیأتی هم بنویسند به قـبرم بد نیسـت




غیـر از شما، کسی که خریـدار مـن نشد
در اوج بی کسی، به کجـاهـا رسـیده ام!




خودش کوته نمـوده راه ما تا کربـلایش را
به یک عـرض سـلامی جزو زوار حسـینم مـن




تشـنه میـان حجره به دنبـال آب بـود  

هـر دم به یـاد طفل رضیـع ربـاب بـود 




آن سرمه ای که اهـل نظر در پی اش رونـد
در زیر فرش های شبسـتان حیـدر است...




در اذان هـایـم شـهادت میدهـم این جمـله را
أشـهَد أنَّ حسـین بنِ علـى اربـابنـا...




از این جـهان سـردِ پر از دود بی بهـا 

مشـهد برای مـن، همـه اش مـال دیگران