حسـین جان
میـا به کوفـه که بر قتلت افتخـار کننـد
برای سـنگ زدن بر سرت قمـار کننـد...
یـادم نمیـرود چقدر سفـت شـد طـناب
بر گـردن رقیـه و بر بـازوی ربـاب
گفتـم مزن ولـی همـه گفتنـد یکصـدا
کربـلایی که نشـد اول اسـمم باشـد
هیأتی هم بنویسند به قـبرم بد نیسـت
غیـر از شما، کسی که خریـدار مـن نشددر اوج بی کسی، به کجـاهـا رسـیده ام!
خودش کوته نمـوده راه ما تا کربـلایش رابه یک عـرض سـلامی جزو زوار حسـینم مـن
تشـنه میـان حجره به دنبـال آب بـود
هـر دم به یـاد طفل رضیـع ربـاب بـود
آن سرمه ای که اهـل نظر در پی اش رونـددر زیر فرش های شبسـتان حیـدر است...
در اذان هـایـم شـهادت میدهـم این جمـله راأشـهَد أنَّ حسـین بنِ علـى اربـابنـا...
از این جـهان سـردِ پر از دود بی بهـا
مشـهد برای مـن، همـه اش مـال دیگران