پای او «شاه چراغ» و دسـت ها «عبدالعظیم»
چشم ایران چون که مشهد گشت، قم دل می شود
میان روشن و خاموش آسمان، هر روز
خوشم به ذکر سلامی به درگهت اربـاب
بر روی دست ماندن این بارها بس است
غیر از تو رو زدن به خریدارها بس است
ما را بهشـت هم نبر... اما قبول کن!
لبخنـدِ تـو برای گنهکارها بس است...
به لطف مادرتان «جعفــری» است آیینم
نفس نفس زدنم خرج جای دیگر نیسـت
چکمه از پای درآرید حرم محترم است!
عطرِ سجاده آقـا کفِ پا پیچیده...
یک جای دنج از حرم تو برای من
من هرچه دارم ای همه چیزم... برای تو
خلق تحویلم نمیگیرند، تو تحویلم بگیر
تو که تحویلم نمیگیری همه اش تب میکنم
زُهد و تقوا را تو ای زاهد، شفیعِ خویش ساز
من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد...
به سگ کهف نگفتند بمان... اما ماند،
گرچه تحویل نگیرند؛ مگر باید رفت؟!
من خاکم و زِ خاکِ دَرَت کیمیا شوم
فخرم همین بوَد که در اینجا فنا شوم
بنشسته ام میانِ غلامان به این امید
شاید به پاسبانی صحنت سوا شوم