عبـاس جان!
گرچه با اندک سپاهی کربلا آمد حسـین
تا تو را میدید، میگفت مرحبا بر لشگرم
گر جان دهم، به یک نگهت، سود با من است
کالای خویش را، که بدین حد گران دهد؟
یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست
به گفتگوی تو افسانه گشته ام همه جا
به جستجوی تو، آواره ی جهان شده ام
مانده ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بس که سلمان ها، مسلمان کرد با بوی علـی
گفتند برو نوکر صاحب کرمی باش
دادم به شما نامه ی قنبر شدنم را
باید که به گوش همه حالا برسانم
فوراً خبر مست پیمبر شدنم را...
غافلان «تشدید» می خوانند و عشّاقِ تو «تاج»
ای بنازم «میم» نامت با مشدّد بودنش!
اسـیر صادقم و مستمنـد پیغمبر
به دسـت جعفرم و پایبند پیغمبر
رنگ از چهره پریده است، خودت میدانی
عرقِ شرم چکیده است، خودت میدانی
پشت این خانه گدا آمده و با گریه
دست یاری طلبیده است، خودت میدانی
حسین جان
هرکسی سلطنتی یافت به خود می نازد
من کنم فخر به عالم که گدای تو شدم...