از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوفه» ثبت شده است


  

میخواستم تا که فدایی تو باشم 

خوشحالم از اینکه دعای من گرفته 

  

جان خودت بالای بام آنقدر گفتم: 

کوفه نیا مولا، صدای من گرفته




سجده بر پای تو در زمره ی تعقیبات است

حَمْدُلِلَّه که نمازم همه پامالِ تـو بود...




من از "اَلْیَومُ اَکْمَلْتُ لَکُمْ..." اینگونه فهمیدم

خدا با مهر او دین مرا اندازه می گیرد...




زمان به خواب ببینـد که باز امیرانی

رقـم زنند به رسم تـو نامه روی زمین:


"مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان

مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین"


خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تـو

گرسـنگان "حجاز" و "یمامه" روی زمین؟




معنی "فُـزْتُ وَ رَبُّ الکـعبه" ی او روشن است

حیدر مظلوم، سی سال است فکر رفتن است


غصه ی آن کوچه سی سال است پیرش کرده است

کم محلی های مردم گوشه گیرش کرده است...




در دایره وجود موجود علـی است

اندر دو جهان مقصد و مقصود علـی است