از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد سهرابی» ثبت شده است



ای کشته ی مژگانِ سیاه تو سپاهی
ما نیـز هلاکیم، به ما نیـز نگاهی...



ما بی‌کسان هوای تو داریم و مفلسیم

باشد کز آن میان صلـه‌ای مرحمت کنی




علیل کوی تو از هر طبیب و درد معاف است 

خیال عافیتم بود مبتلای تو گشتم...




تو خود مراد منی، پس چه حاجت است به باب

به جز به سویِ تـو این ناله ها بلند مباد...




به یک نسیم توان رفت تا به کرب و بلا

کشیده است کجا کارِ بی قراریِ ما...




پریشان می کند هرچند مویت مغز آدم را

خیالِ عارضت دوزد به مخمل خواب عالم را


به زیرِ تیغِ شمر از مهربانی گریه ها کردی

صفایت را بنازم یا بمیرم دیده نم را...




کم حرف می زنیم و فقط گریه می کنیم

چون اشک صادقانه ترین گفتگوی ماست




قبولم می کند در پیری ام محراب آغوشت... 

به مسجد میرسند آخر، چو میپوسند قرآن ها




ز محرم نروم بار مبندید مرا

سوختم تا که در این خیمه مکانم دادند




زینب بساط کرده تو چیزی از او بخر

بهتر که رفع این همه درد و حرج کنی