از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شش ماهه» ثبت شده است



شد تهی دست شه، چو از کم و بیش

سر خجلت فکند، خود در پیش


اصغر خود به کف گرفت و بگفت:

"برگ سبزی است تحفه درویش"




شش سحرگاه به پایان ضیافت مانده

حقِّ شش ماهه ی ارباب، الهی العفو...




درد یعنی که پس از روضه ی غمگینِ رباب

بروی توی خیابان، نمِ باران بزند...




پدرم گفت که صد شکر که بارانی زد

مادرم گریه کنان گفت: که ای وای رباب...




چون که بینم شیرخواری در کنار مادرش

از رباب و گریه‌های اصغرم آید به یاد...




اُم البنین پیش همه روضه خواند و گفت:

شرمنده ام ربـاب... پسـرم را حلال کن... 




دو قدم سمت خیام و دو قدم برمیگشت

پدری که نگران سمت حرم برمیگشت


بـارها روی زمین خورد ولی پا می شد

کمرش داشت از این داغ علی تا می شد




چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی

عروس فاطـمه (س) قدری بخواب حداقل...




یک عمـر اگر روزه بگیریـم و بگیریـد و بگیرنـد

 همتـا نشود با عطـش خشک دهان علـی اصـغر 




چیزی دگر نمانده به کابوس های آب

پس این قَدَر به آب نده عادتش ربـاب