از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت ماه» ثبت شده است



دستت به روی خاک و همه دست میزنند

در این میان منم که دودستی به سر زنم




وقتی خدایْ خلقت او را تمام کرد

این جمله گفت: "آنچه که عشقم کشید شد"

 



عمو که رفت به عمه چقدر سخت گذشت

میان محمل خود می نشست رو به عمو...




بنویسد که در علقمه عبـاس افتاد

قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد




سایه ات را از مدار روسیاهان برمدار

ماه از شب برنمیگیرد نگاه خویش را...




بالا بلندی آمده و پیش قامتش

خم میشوند کوه و کمرها یکی یکی




ما تشنه ی یک جرعه سخاوت هستیم

مشک تو هنـوز آب دارد عبـاس؟




آهو زِ احترام به صحرا نمی رود

گر چادر تو پای به اقصای چین کشد


ما را زِ چشم های اباالفضل کن نگاه!

خاشاک منّت از نظر ذره بین کشد...




تو مـاه کاملی و من جزیره ای در آب

مرا به مدِّ تو هر شب گذشته از سر آب




مولا که دو چشم حیدری وا میکرد

یک لحظه نظر به هر دو دنیا میکرد


اما گهِ سیر قامتت یا عبـاس

با گردش سر تو را تماشا میکرد