از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حاج منصور عرشی» ثبت شده است



گر شد قدم کمان نه برای کهولت است

آقا به احترام تو پشتم خمیده است...




زمین گیرش شدم با لقمه ای نان و نمک دیگر

مرا رفتن نمی آید از این خانه، همین بهتر...




پایان شعبان رسیده مرا پاک کن حسـین

این دل برای ماه خدا روبراه نیسـت...




پیران ز چشـم زود می افتنـد و صـد عجـب

 جای کسی که پیـر تـو شد روی چشـم ماسـت




شعیب و صالح و یحیی تـو را گریسـته اند

چقـدر گـریه کنِ کهنـه کـار داری تـو...




تا ابـد هم که بخوانند همه ی مرثیه ات

باز هم روضـه ی ناخوانده به عالـم داری

 



قیمت نداشتیم... ولی پر بها شدیم

اسم حسـین آمد و از خاک پا شدیم




رونق گرفـت از غـم تـو زندگـانی ام

ای یـار مهـربان به کجا می کشانی ام؟


حالا که پیـرمـرد شدم کیف می کنـم

چون وقـف روضـه بـود تمام جوانی ام




از روضـه خوان مرنج که در هر مناسبت

آخر کشانده بحث خودش را به کـربـلا


هر که دلش به خاطـره یک سفر خوش است

با آرزو خوش است دل مـا به کـربـلا