از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابن الحسین» ثبت شده است



نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین

مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین...




آمدی جانا گل رویت دل از عالم ربود

هر نخ از سجاده ی مویت دل عالم ربود




"سری به نیزه بلند است" را شما دیدی

و غارت حرم و خیمه گاه را دیدی


برای گریه ات آقا اشاره کافی بود

همین که چشم تو بینَد سه ساله کافی بود


گلوی نازک یک شیرخواره کافی بود

به آب دادن ذبحی نظاره کافی بود...

         



شد تهی دست شه، چو از کم و بیش

سر خجلت فکند، خود در پیش


اصغر خود به کف گرفت و بگفت:

"برگ سبزی است تحفه درویش"




چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان

شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا




پدرم گفت که صد شکر که بارانی زد

مادرم گریه کنان گفت: که ای وای رباب...




سی سال در فراق پدر گریه کرد و گفت:

بـازار شـام جایِ عزیزان مـا نبـود...




چون که بینم شیرخواری در کنار مادرش

از رباب و گریه‌های اصغرم آید به یاد...




خیال کن هدف سنگ‌های کوفه و شام

به روی نیزه سر دو برادرت باشد


فقط تو باشی و هشتاد و چار ناموست

و جمله‌های "حواست به معجرت باشد"



پیـر علـی اکبـر شدم در روضه هایش

عمرم به پای زخم های این جوان رفت...