از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابن الحسن» ثبت شده است



چقدر در وسط معرکه صدا زده است

رمق ندارد و بانگ "عمو بیا" زده است


صدای "وا حسنایِ" حسـین گشته بلند

گریز مقتل قاسم به کوچه ها زده است




ضربِ شمشیرِ پـدر قاسـم شد

سپر جنگ جمل دست من است




وقتی فشار روی گلو سخت می‌شود

کم کم ادای لفظ عمو سخت می‌شود




هرچه بالا بکشم سینه ی تو بر سینه

باز بر خاک بیابان، بدنت می بینم...




فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر؛

که روی سینه ی مولای خویش جان بدهیم...




دانه به دانه مـوی عمویت سپید شد

 وقتی زمین فتادی و وقتیکه تا شدی




ای عمـو مـن هـم برای جنـگ دلتنـگم، برم؟ 

مـن که با شمشیر چوبی خوب می جنـگم، برم؟