از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است



بنویسد که در علقمه عبـاس افتاد

قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد




شد تهی دست شه، چو از کم و بیش

سر خجلت فکند، خود در پیش


اصغر خود به کف گرفت و بگفت:

"برگ سبزی است تحفه درویش"




چقدر در وسط معرکه صدا زده است

رمق ندارد و بانگ "عمو بیا" زده است


صدای "وا حسنایِ" حسـین گشته بلند

گریز مقتل قاسم به کوچه ها زده است




ضربِ شمشیرِ پـدر قاسـم شد

سپر جنگ جمل دست من است




چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر

چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش




دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

نامردهای شام چه مردانه می زنند...