از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است



این تیغ ها نظامِ تنت را بهم زدند

ترکیب صورت و بدنت را بهم زدند


باران سنگ های پر از بغضِ مرتضی

دندان و دنده و دهنت را بهم زدند


وقت هجوم و غارت جسمت حسینِ من

آری حرامیان کفنت را بهم زدند...




شد تمتّع به طوافِ حرمِ شـاهِ نجف

حجِّ امسال همه دور علـی میگردیم




پشت سر کاروانش آب نپاشید

آه... نمک بر دلِ کباب نپاشید


آب نپاشید که به آب نیاز است

کوفه اگر مقصد است راه دراز است




زِ کودکی خودش تا خودِ همین حالا

همیـشه منتظـر مـردِ آب آور بود...


همین که زهر اثر کرد مرد با خود گفت:

هُشام هرچه که بود، از یزید بهتر بود


 

 

پـدر مشک های دلواپس، ساقی بی شراب و پیمانه

دختری منتظر نشسته بیا... حُرمتِ قول های مردانه 

 



به زیر سایه ی زلف تـو آمده ست دلم

به غم بگوی که این خسته در پناه من است




باشد زمین رکاب و نگین روی آن سوار

انگشتری ست کعبه که در دست زینب است




باید که دلم به عشق عادت بکند

در محضر دوست حفظ حرمت بکند


من پشت در حرم چنان می مانم

شاید که کبوتری ضمانت بکند...




حسین جان 

کاش فردای قیامت گریه های کودکی

جزو آمار بکاء روضه ات گردد حساب




جهان بدون علـی رنگ و بو نخواهـد داشـت

بدون فاطـمه هـم آبـرو نخواهـد داشـت...