از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است



آمدم سمت حرم؛ مشکل خود رفع کنم

موقع اذن دخولم خبر آمد... حل شد...




مردی و مردانگی با توست ای چادر به سر!

بعد اربابم حسین نعم الأمیری عمه جان


گر حسـین بن علی شاهنشه میخانه است

تو در این منظومه ی مستی وزیری عمه جان




با همین سوز که دارم بنویسید حسـین

هـر که پرسـید زِ یـارم بنویسید حسـین 




حبیب داری و حُر را زِ در نمیرانی

که میخری تو غلامان خویش را درهم




من بدم از درِ خود رد بکند میمیرم

حسِّ آقایی سلطان به گدا داشتن است




جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید 

دیوانه محال است خطر داشته باشد 


ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند 

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد



خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم

زیاد روی من و توبه ام حساب مکن...




حسـین جان

افتاده ام دو مرتبه! دسـت مـرا بگیر

دسـت مـرا برای رضـای خـدا بگیر...




زِ کودکی به نگاه تو مبتلا شده ام 

غلام روضه ی تو پادشاه بی کفنم...




هر آنچه بود گذشت از فضیلت شب قدر

نگاه ما به شب اول محرم اوسـت...