از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است




اگر زاهـد دعـاى خیر میگویی مـرا این گـو:
که این آواره ى کـوى حسـین آواره تر بـادا...




بی سبب نیسـت شـب جمـعه، شـب رحمـت شـد
مـادری گفـت "حسـین جـان" همـه را بخشـیدی




خـدّام حـرم غـم تـو را می فهمنـد
تـأثیر تـو را در همـه جا می فهمنـد




خـدا کنـد که نفـس هـای آخرم باشـد

اگـر که غیـر هـوای تـو در سرم باشـد...





پـدر و مـادر و فرزنـد و عیـالـم نـذره
پـدر و مـادر و فرزنـد و عیـالـت "حیـدر"




گر بگـذری ز خاکـم و گویی تـو را که کشـت
فـریـاد خیـزد از کفنـم آرزوی تـو...



هـر گوشـه ی صحن تـو اجـابت جاریسـت

این را همـه ی اهـل دعـا می فهمنـد...





مـاننـد آن پرنده ی زشـتم که جرعـه ای

از حوضت آب خورده و چون قـو در آمـده اسـت

در صحن جامع آمـده گرگی به شکل مـن؛
از صحـن انقـلاب تـو آهـو در آمـده اسـت



حسـین جان

حجرالأسود بیچـاره دلـش می خواهـد

بشـود سـنگ سـفید کف بین الحرمـین...