از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است



بعد از تـو روزگار زمین شد سیاه، ماه

غم ماند و موج ماند و عطش ماند و آه، ماه


این روزهـا هوای دلـم ابری و بد است 

حالی بپرس از مـنِ گم کرده راه، ماه...




سر به زیر قدم تـوسـت بها می گیرد

پس چه بهتر سرِ ما نیز به پایی برسد


وقت تـو وقت شریفی است ولی بین مسیر

منتظر می شوی اینقدر که گدایی برسد؟




ز پادشاه و گدا فارغم به حمداللّه

گدایِ خاکِ درِ دوست پادشاه من است...




یکی فدای حسین و یکی فدای رضا

تمام نوکری مـا فدای دو خواهـر...




رحمت واسعه ات کیسه ی ما را پر کرد

این چه لطفی است به هر بی سر و پایی برسد




به درد آمیختند انگار مشروح خبرها را

خدا لعنت کند بانی این خون جگرها را


بدون سر فتوح جنگ ها کم اعتباری نیست

که ما در کربلا دیدیم از این بیشترها را


بگو تاریخ از جرم و جنایت هایشان، فردا

که فرزندانشان بالا نمی گیرند سرها را...




قرار آخر ما با تو بود برگردی

بدون بدرقه رفتی که زود برگردی


قرار بود اگر رفتی و مقابل تو

به سمت علقمه راهی نبود برگردی...



سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری
قلب من سوی شـما میل تپیدن دارد...



خوشم که جوهر عشق تو در سرشت من است

محبت تو همان خط سرنوشت من است


گناهکارم و از آسـتان قدس شـما 

کجا روم؟! به خدا مشهدت بهشت من است




هـزار طایفه آمـد، هـزار مکتب رفت

و ماند شیعه که "قال الامام صادق" داشت...