از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



خواستم ناز کنم دست کشی تا به سرم
دیدم این مویِ چنینْ سوخته نازی دارد؟



آلـوده تر زِ من نبـوَد بر دَرَت ولی
آقـاتری از اینکه برانی مرا حسـین



اشکی چکید و چشم، شب جمعه تار شد

زهرا (س) رسید، کرب و بلا بیقرار شد


هشتاد و چهار کودک و زن گریه می کنند

پشتِ سری که زینتِ آن نیزه زار شد




چو عشق اوست پناه دلِ شکسته من
جهان و هرچه در اوست در پناهِ من است



روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی

« بر زمین بودی و بر جسم تـو پیراهن نبود »




دستت به روی خاک و همه دست میزنند

در این میان منم که دودستی به سر زنم




نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین

مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین...




تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنـوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...




سوا نکن که همه باهمیم «جانِ حسـین»

همه غلامِ حسـینیم، انتخاب مکن...




کسی که نیست گدایِ امیرِ مُلکِ وجود

زِ هر فقیر در عالم فقیـرتر بشود...