از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



سینه مـا مـنبر اسـت... آتـش نمی سـوزانَـدَش

هـر شب جمعه؛ «حسـین» از مـنبر مـا شد بلـند


نظرات (۱)

سوار قایق مهتاب شد رفت...
دل بی طاقتش بی تاب شد رفت...
کنار رود و مشک تیر خورده،
عمومون از خجالت آب شد رفت...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">